حضرت رقیه
باور نداشتم که بیایی برابرم
امشب تویی به دامن من نیست باورم
هرچند بال پر زدنم را شکسته اند
اما برای با تو پریدن کبوترم
دستی نمانده حلقه کنم دور گردنت
مویی نمانده تا بکشی شانه بر سرم
حتی برای ناله زدن هم امان نداد
دستی که خورد بر رخم و کرد پرپرم
امشب رسیده ای به تماشای مادرت
امشب رسیده ای به نفسهای آخرم
از شعله های بام فقط پلک تو نسوخت
آتش گرفت دامنم و سوخت معجرم
امشب خرابه جلوه ی روز قیامت است
من جان گرفته ام امشب وصل و شهادت است
من در طواف کعبه ی آمال زینبم
اینجا خرابه نیست محل زیارت است
بابا چه زود پیر شدم در فراق تو
این هم نتیجه ی غم عشق اسارت است
گلوی تو به چه جرمی بریده شد
آیا کسی نگفت که این یک جنایت است
زیبائیم به ضربه ی سیلی گرفته شد
اینها همه ز کینه و حرص و حسادت است
عمه، دندان او شکسته و انگشت پای من
عمه بیا که تازه زمان عیادت است
عمه بخند گریه نکن خوب میشوم
با بودن پدر سفر مرگ راحت است